خونه ما

یه زمانی ناظمای دبستان میگفتن بچه ها مدرسه خونه دوم ماست آشغال نریزید و ادم باشید و ...
هیچکی هم به هیچجاش حساب نبود
خودم به شخصه از مدرسه متنفر بودم یه حس سرد و خشک و رسمی بدی داشت
تا اینکه...
فرز 5 اومد تو زندگیم، از همون روز اول عاشقش شدم
در و دیوارش باهام حرف میزد،
یه حس صمیمیت خاصی داشت
اینقد خوب و خوشگل بود که ادم دلش میخواست رو زمین غلت بخوره
تازه،
روزایی که میرفتیم بیرون، میرفتیم اردو ... وقتی که برمیگشتیم، اینکه یه سریا منتظرمون بودن خیلی قشنگ بود
قشنگ یه حس خونه و خانواده داشت
موقعی که رفتیم فرز7 و اومدیم، انگار رفته بودیم یه جای غریبه...
اون موقع بود که تفاوتو فهمیدیم
اینکه دلمون پرمیکشد واسه فرز5
اینکه نمیتونستیم با هیچی عوضش کنیم
این همون حس نقطه امنه
حس تعلق
حس با هم بودن
حس صمیمیت
حس آشنایی
.
.
.
(چرا افعالم گذشته اس؟ نمیدونم واقعا)
اینقدی که پست درمورد فرز5 گزاشتیم حس میکنم داره به فن پیج تبدیل میشه:)