ژیپسوفیلیا

هرچقد از قشنگیش بگم کمه:)
هرچقد از قشنگیش بگم کمه:)
سخت ترین بخش امتحانا، نه خوندنشه نه برگه سوالاس نه...
فقط روزی که کارنامه میدن:........
ادمین در اثر گرمای شدید به نقطه جوش رسید، بخار شد رفت هوا:)
همیشه میشه از مردم یادگاری گرفت،
ولی لزوما نمیشه براشون یادگاری نوشت!...
فکر اینکه ممکنه اخرین روزایی باشه که سه تایی کنارهمیم کل وجودمو پر غم کرده...
یه زمانی ناظمای دبستان میگفتن بچه ها مدرسه خونه دوم ماست آشغال نریزید و ادم باشید و ...
هیچکی هم به هیچجاش حساب نبود
خودم به شخصه از مدرسه متنفر بودم یه حس سرد و خشک و رسمی بدی داشت
تا اینکه...
فرز 5 اومد تو زندگیم، از همون روز اول عاشقش شدم
در و دیوارش باهام حرف میزد،
یه حس صمیمیت خاصی داشت
اینقد خوب و خوشگل بود که ادم دلش میخواست رو زمین غلت بخوره
تازه،
روزایی که میرفتیم بیرون، میرفتیم اردو ... وقتی که برمیگشتیم، اینکه یه سریا منتظرمون بودن خیلی قشنگ بود
قشنگ یه حس خونه و خانواده داشت
موقعی که رفتیم فرز7 و اومدیم، انگار رفته بودیم یه جای غریبه...
اون موقع بود که تفاوتو فهمیدیم
اینکه دلمون پرمیکشد واسه فرز5
اینکه نمیتونستیم با هیچی عوضش کنیم
این همون حس نقطه امنه
حس تعلق
حس با هم بودن
حس صمیمیت
حس آشنایی
.
.
.
(چرا افعالم گذشته اس؟ نمیدونم واقعا)
اینقدی که پست درمورد فرز5 گزاشتیم حس میکنم داره به فن پیج تبدیل میشه:)
اینقدری زمان داره زود میگذره احساس میکنم دارم عقب می افتم ، ۲ هفته دیگه امتحان ترمه بعدش هشتم تموم میشه ، غیر قابل تصوره که ۱ سال گذشت ، انگار همین دیروز یود که برای آخرای هفتم داشتیم خاطره و یادگاری جمع میکردیم، هفته ی آخر از تک تک معلما ، بعدش تازه شروع مدرسه تابستونی تو فرز ۵ و...
چرا باید اینقدر زود بگذره؟ احساس میکنم الان تازه باید اول سال باشه
وقتی تازه با بچه های کلاس آشنا میشی و اخلاقشان رو میشناسی و تازه به جورایی گرم میشید با هم ، سال تموم میشه
چرا اخه؟
این روزا به یه کی نیاز دارم که بیاد بغلم کنه بگه "نگران نباش بالاخره تموم میشه تو مقصر هیچی نیستی اوضاع بهتر میشه اینقد به اینده فکر نکن و سعی نکن گندبزنی به حالت من پیشتم"...
هروقت به مشکل خوردین دو تا کار بکنین
1-bookworm رو به عنوان وکیل انتخاب کنید
2-تاریخا رو اشتباه بنویسید
تادا
#دادگاهمطالعات
#وکیلقشنگم
نفس برآمد و کام از تو بر نمیآید
فغان که بختِ من از خواب در نمیآید
صبا به چشمِ من انداخت خاکی از کویش
که آبِ زندگیم در نظر نمیآید
قدِ بلندِ تو را تا به بَر نمیگیرم
درختِ کام و مرادم به بَر نمیآید
مگر به رویِ دلارایِ یارِ ما ور نی
به هیچ وجه دگر کار بر نمیآید
مقیمِ زلفِ تو شد دل که خوش سَوادی دید
وز آن غریبِ بلاکش خبر نمیآید
ز شَستِ صدق گشادم هزار تیرِ دعا
ولی چه سود یکی کارگر نمیآید
بسم حکایتِ دل هست با نسیمِ سحر
ولی به بختِ من امشب سحر نمیآید
در این خیال به سر شد زمانِ عمر و هنوز
بلایِ زلفِ سیاهت به سر نمیآید
ز بس که شد دلِ حافظ رمیده از همه کس
کنون ز حلقهٔ زلفت به در نمیآید
#فالحافظ
(چرا همیشه درست درمیاد؟؟؟؟)