ساعت از کار افتاده

ساعت از کار افتاده. عقربه های سرد و بی روح تصمیم گرفتند دیگر ندوند، دیگر دست در دست هم نچرخند، و دیگر ثانیه ها و دقیقه ها و ساعت ها افزوده نشوند و زمان.. بخوابد. البته که اینطور نیست، ساعت کلاس تند و تند می رقصید و هر لحظه زمانی متفاوت رغم میخورد، زمانی که نه تکراری بود و نه تکرار میشد. اما زمان من ایستاده بود، به خوابی زمستانی و ابدی فرو رفته بود، لحظه نمی گذشتند و روز ها پیش نمیرفتند و هر روز تکراری تر از دیروز...
بیاین ادامه
تکرار همان اتفاقات. تکرار همان مسیر ها و تکرار همان احساسات.
1403 تمام نمیشد، حداقل برای من. سال ها و سال ها و قرن ها و قرن ها بود که من در این سال گیر افتاده بودم. تمام نمیشد و نمیگذشت و این احساسات بد تکرار و تکرار میشدند.
هر لحظه برایم در این سال باری عظیم از نفرت و خستگی داشت. دیگر نمیتوانستم، دیگر تحملش را نداشتم. خسته شده بودم، از زمین از زمان از همه چیز... اما بالاخره، تنها 15 روز دیگر،15 روز تا اینکه ساعتم دوباره جان بگیرد، گرمای وجود عقربه ها فضا را پر کند و حرکت کنند. حرکت کنند بچرخند بروند بیایند... بلکه تغییری ایجاد شود، بلکه زیباتر شوند، بلکه با احساس تر بدوند...